دو هفته است که برایِ یک قرار ملاقات به رشت رفتهای. ملاقاتی را که فراموش کردی به من بگویی. وَ وقتی فهمیدم ۵ آگوست در بروکسل نخواهی بود برایِ هضم سی سالگیام یک مرد را بلعیدم.
آخر قصه است و خبر نداری . همان جا ماندهای. ایستاده ای رو به اِسکِله.و زیر لب شعری زمزمه میکنی از بایرون؛
شتر گرانترین بارها را بر دوش میکشدگرگ در سکوت میمیرد.
علیرضاکبیری
غروب است. آفتابِ بیجان خیلی ساعت پیش مرا تنها گذاشت. نم باران میزند. تا انزلی را با ماشین آمدم. رو به اسکله ایستادهام. سرد است. سیگاری روشن کردهم.مادربزرگ میگفت مرد گریه نمیکند.زیر لب شعری از دووینی زمزمه میکنم. از دورهگردی چای گرفتم.صدای بوق کشتی ها را میشنوم. آخرین محموله هایشان را بار میزنند. دلم میخواهد میان یکی از این بارها خودم را پنهان کنم و خودم را جایِ یک کیسه قهوه جا بزنم. بروم جایی که زبانشان را بلد نیستم. بروم جا
پالتوی سُرمهای رنگی به تن کرده بودم. پیراهن سپیدم را دیشب با هزار ضرب و زور اتو کردم. مادر گفته بود که اگر به سفر رفتی و در شستشوی پیراهن عجله داشتی یقه پیراهن را با مسواک بشور. همین کردم که مادر گفت. خط اتو را هم در نظر گرفته بودم.چیزی از مرتب بودن کم نگذاشتم.به نظرم آمد صبح خوبی در انتظارم است. تاکسیای که مرا تا میدان شهرداری برد نارنجی بود. ترانهای از داریوش رفیعی گذاشته بود. همان ترانه همیشهگی "منتظرت بودم"رانندهیِ خوش مَشرَبی داشت.
خسته بودم و خوابآلود.سیگاری روشن کردم و رویِ نیمکتِ خیسِ میدان شهرداری نشستهم. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنهام.شصت و هفت متر سربالایی را پیاده آمدهم. درست متر نکردهم. دلم رفت که بگویم شصت و هفت متر. شاید هم هشتاد و سه متر بود. کسی چه میداند.نفس اَمانم نداد. نشستم روی نیمکت خیسِ میدان. سرم را برده بودم در پالتویِ کهنهام.سیگار دود میکردم.وقتی به چیزی جز تماشایِ تو عادت ندارم ، ناگزیر به روح خودم متوجه میشوم. به انواع و اقسام عا
گفت ؛ چه آتَشِ تندی داری. امشب نمیشود. دیر است. اصلا آنسوی شهر است. بعد میخواهی در شب خانهیِ ابتهاج را ببینی که چه شود؟ فردا با مرجان برو.همین جمله آخرش کافی بود تا هرچه شنیده بودم ؛ حتا طعم مانته ، آن یک کلمه و یک جمله ارمنی از خاطرم برود.مرجان ،خواهر بهروز است.اولین خواهر بهروز است تنها چیزی که با شنیدن نام مرجان بیاد آوردم این بود؛"کمی بیشتر از من فرانسه میداند"تا ایستگاه اتوبوس سیگار را پشت سیگار آتش زدم.اگر بهروز خودش آدم آرامی نبو
تمام روز را راه رفتیم. تکهای را با ماشین. تکهای را با اتوبوس. اینبار از اتوبوس نترسیدم. خودم را توجیه کردم که ایستگاهها متفاوت هستند. آدم ها تغییر کردهاند.اتوبوس شلوغ نبود. صندلیای برای نشستن پیدا کردیم. حرفی نمیزدم. خواستم بگویم مرا به کلیسای وانک هم ببر. نمیدانم چطور بروم. کلامم را خوردم. من رشت بودم. چرا باید همچین چیزی را میخواستم.سر در ورودی گورستان به ارمنی چیزی نوشته شده بود. هرچه چشمانم را ریز کردم تا بخوانم ، نتوانستم.
چهارده متر از خیابان منتهی به محوطهی میدان را طی کردم. پنج متر از کوچهای تنگ گذر کردم و شصت و هفت متر را آرام آرام قدم زدم. پُک آخر را که زدم . تلفنام زنگ خورد. پیش از برداشتناش میخواستم از هرکسی که جلویام سبز شد بپرسم چطور میتوانم به خانهیِ ابتهاج بروم؟درنگ کردم. کمی درنگ کردم در پاسخ دادن. همهیِ این اتفاقات در چند لحظه پیش چَشمانم گذشت. به خود گفتم ، بیاید چه کند؟ چرا دیشب به بهروز نگفتم که خودم میروم.
"چرا تلفنت رو جواب نمید
http://shruzbrary.blogfa.com
داستان اوّل★
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شه
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند. _اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند.
_اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ، پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه .....
....
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقوی
دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ، پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه .....
....
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقوی
داستان اوّل★
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد
درباره این سایت